جدول جو
جدول جو

معنی باریک شده - جستجوی لغت در جدول جو

باریک شده
ضاقت
تصویری از باریک شده
تصویر باریک شده
دیکشنری فارسی به عربی
باریک شده
Tapered
تصویری از باریک شده
تصویر باریک شده
دیکشنری فارسی به انگلیسی
باریک شده
conique
تصویری از باریک شده
تصویر باریک شده
دیکشنری فارسی به فرانسوی
باریک شده
संकुचित
تصویری از باریک شده
تصویر باریک شده
دیکشنری فارسی به هندی
باریک شده
verjüngend
تصویری از باریک شده
تصویر باریک شده
دیکشنری فارسی به آلمانی
باریک شده
звужений
تصویری از باریک شده
تصویر باریک شده
دیکشنری فارسی به اوکراینی
باریک شده
stożkowaty
تصویری از باریک شده
تصویر باریک شده
دیکشنری فارسی به لهستانی
باریک شده
锥形的
تصویری از باریک شده
تصویر باریک شده
دیکشنری فارسی به چینی
باریک شده
afunilado
تصویری از باریک شده
تصویر باریک شده
دیکشنری فارسی به پرتغالی
باریک شده
conico
تصویری از باریک شده
تصویر باریک شده
دیکشنری فارسی به ایتالیایی
باریک شده
cónico
تصویری از باریک شده
تصویر باریک شده
دیکشنری فارسی به اسپانیایی
باریک شده
taps toelopend
تصویری از باریک شده
تصویر باریک شده
دیکشنری فارسی به هلندی
باریک شده
מחודד
تصویری از باریک شده
تصویر باریک شده
دیکشنری فارسی به عبری
باریک شده
แหลม
تصویری از باریک شده
تصویر باریک شده
دیکشنری فارسی به تایلندی
باریک شده
meruncing
تصویری از باریک شده
تصویر باریک شده
دیکشنری فارسی به اندونزیایی
باریک شده
تراشیدہ
تصویری از باریک شده
تصویر باریک شده
دیکشنری فارسی به اردو
باریک شده
সোজা
تصویری از باریک شده
تصویر باریک شده
دیکشنری فارسی به بنگالی
باریک شده
wembamba
تصویری از باریک شده
تصویر باریک شده
دیکشنری فارسی به سواحیلی
باریک شده
сужающийся
تصویری از باریک شده
تصویر باریک شده
دیکشنری فارسی به روسی
باریک شده
뾰족한
تصویری از باریک شده
تصویر باریک شده
دیکشنری فارسی به کره ای
باریک شده
先細りの
تصویری از باریک شده
تصویر باریک شده
دیکشنری فارسی به ژاپنی
باریک شده
konik
تصویری از باریک شده
تصویر باریک شده
دیکشنری فارسی به ترکی استانبولی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

(دَ)
چاقو یا شمشیر و یا خنجر و نظایر آن که دم آن تیز باشد، لاغر: باریکه ای است، لاغر است
لغت نامه دهخدا
(دُ)
دارای دمب باریک و نازک. (ناظم الاطباء). شبّوط، نوعی از ماهی نرم بدن، خردسر، باریک دم، گشاده میان بر شکل بربط. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(مُ رَ / رِ بَ / بِ)
تیره شدن. تار گردیدن. تیره گشتن: دجم، تاریک شدن. (منتهی الارب). ادلماس، سخت تاریک شدن. (منتهی الارب) :
ز جای اندر آمد چو کوهی سیاه
تو گفتی که تاریک شد مهر و ماه.
فردوسی.
بیامدچو با شیر نزدیک شد
جهان بر دل شیر تاریک شد.
فردوسی.
ز توران بیاورد چندان سپاه
که تاریک شد روی خورشید و ماه.
فردوسی.
همی بود تا سنگ نزدیک شد
ز گردش همه کوه تاریک شد.
فردوسی.
بدان شیر کپی چو نزدیک شد
تو گفتی بر او کوه تاریک شد.
فردوسی.
بکردار شب روز تاریک شد.
فردوسی.
سرد و تاریک شد ای پور سپیده دم دین
خره عرش هم اکنون بکند بانگ نماز.
ناصرخسرو (دیوان چ کتاب خانه تهران ص 203).
تا نه تاریک شود سایۀ انبوه درخت
زیر هر برگ چراغی بنهد از گلنار.
سعدی.
- تاریک شدن بخت، تیره بخت شدن. تیره شدن بخت. مجازاً بمعنی مرگ آمده است:
بگفت این و تاریک شد بخت اوی
دریغ آن سر و افسر و تخت اوی.
فردوسی.
- تاریک شدن چشم (جهانبین) ، تار شدن چشم: اسداف، تاریک شدن هر دو چشم از گرسنگی یا از غایت پیری. تغطش، تاریک شدن چشم. (منتهی الارب). غسق، تاریک شدن چشم. (تاج المصادر بیهقی). مدش، تاریک شدن چشم از گرسنگی یا از گرمی. طرفشت عینه، تاریک شد و سست گردید چشم او. طخشت عینه طخشاً، تاریک شد چشم او. (منتهی الارب) :
بدید آن رخانش چو نزدیک شد
جهان بین او نیز تاریک شد.
فردوسی.
رجوع به تار (تار شدن چشم) شود.
- تاریک شدن شب، فرارسیدن شب و تاریکی آن: اخضلال، تاریک شدن شب. (از منتهی الارب). دجو، تاریک شدن شب. (تاج المصادر بیهقی) (منتهی الارب). ادلیمام، تاریک شدن شب. (از منتهی الارب). دموس، تاریک شدن شب. اسداف، تاریک شدن شب. (تاج المصادر بیهقی) (منتهی الارب). اسحنکاک، تاریک شدن شب. اشتباک، نیک تاریک شدن سیاهی شب. اطلخمام، تاریک شدن شب. اطرمس ّ اللیل اطرمساساً، تاریک شد شب. طرشم اللیل، تاریک شد شب. اعتکار، نیک تاریک شدن شب. تعظلم، تاریک شدن شب و سخت تاریک شدن آن. علمه، تاریک شدن شب. عکمس اللیل عکمسهً، تاریک شد شب. غطو، غطوّ، غطی، غطی، تاریک شدن شب. اغباس، اغبساس، تاریک شدن شب. غسقان، غسق، اغساق، تاریک شدن شب. (منتهی الارب). غسوق، تاریک شدن شب. اغدار،تاریک شدن شب. غضو، تاریک شدن شب. غسوم، تاریک شدن شب. غدر، تاریک شدن شب. قطو، تاریک شدن شب. (تاج المصادر بیهقی)
لغت نامه دهخدا
(بَ دَ)
شخص ظریف بدن. لاغربدن. از زن قریب النسب فرزند باریک بدن و نحیف جثه آید. (منتهی الارب در: ض ع ل). تذبل. باریک بدن بودن زن. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(شِ کَ)
کسی که شکمی لاغر و خرد دارد. مخطف البطن. خامص. اهضم. هفهاف مسمئل (در مرد) ، حمیص الحشاء ضسره (در زن). (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(شُ دَ / دِ)
تیره شده. تارشده. رجوع به تاریک شدن شود
لغت نامه دهخدا
(مُ فَ عَ)
لاغر یا نازک و یاتنک شدن: فلان که سابقاً کلفت بود حالا باریک شده است. (فرهنگ نظام). استدقاق. (منتهی الارب). لاغر شدن. (ارمغان آصفی) (غیاث) (آنندراج). ضعیف شدن. (فرهنگ ضیاء). رجوع به مجموعۀ مترادفات ص 307 شود:
جهان بر جهاندار تاریک شد
تن پیلواریش باریک شد.
فردوسی.
ز ناخوردنش چشم تاریک شد
تن پهلوانیش باریک شد.
فردوسی.
گردن از بار طمع لاغر وباریک شود
این نوشتست زرادشت سخندان در زند.
ناصرخسرو.
بدر او شد چو ماه نو باریک
شد جهان پیش پیرزن تاریک.
سنایی.
از روی تو ماه آسمان را
شرم آمد و شد هلال باریک.
سعدی (ترجیعات).
از تواضع میتوان مغلوب کردن خصم را
میشود باریک چون سیلاب از پل بگذرد.
صائب (آنندراج).
به از روشندلی تیرشهابی نیست شیطان را
که شد باریک زاهد تا هلال عید پیدا شد.
صائب.
آب شد باریک تا رفتار دلجوی تو دید
گل سپر انداخت تا رخسار نیکوی تودید.
محسن تأثیر (آنندراج).
نازکتر است از رگ جان گفتگوی من
باریک شد محیط چو آمد بجوی من.
صائب (از ارمغان آصفی).
بیتاب نشد مه اگر از تاب جمالت
پس بهر چه باریک شد از شهر بدر رفت.
کاشی آملی (از ارمغان آصفی) (آنندراج).
هر کجا باریک شد راهت قدم از سر بنه
جاده گر از تار در پیش آمدت مضراب باش.
کلیم (از ارمغان آصفی).
لغت نامه دهخدا
تصویری از باریک دم
تصویر باریک دم
چاقو یا شمشیر یا خنجر و نظایر آن که دم آن تیز میباشد
فرهنگ لغت هوشیار
تیره شدنتار گردیدنتیره گشتن، یا تاریک شدن بخت. تیره بخت شدن سیاه بخت شدن، فرا رسیدن مرگ. یا تاریک شدن چشم. تیره و تار شدن چشم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تاریک شده
تصویر تاریک شده
تیره شده تار شده
فرهنگ لغت هوشیار
تار شدن، تیره شدن، تیره وتار شدن، ظلمانی شدن
متضاد: روشن شدن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
روستایی از دهستان دابوی جنوبی آمل
فرهنگ گویش مازندرانی